تست هوش/راز موفقیت/سخنان بزرگان/عاشقانه/و...
شيوانا استاد معرفت بود.اما بسياري از مردم عادي، از راه هاي دور و نزديک نزد او مي آمدند تا براي مشکلاتشان راه حل ارايه دهد. روزي مردي نزد شيوانا آمد و گفت که از زندگي زناشويي اش راضي نيست و فقط به خاطر مشکلات بعدي جرات و توان جدايي از همسرش را ندارد. مرد از شيوانا پرسيد که آيا اين تحمل اجباري رابطه زناشويي او و همسرش درست است و يا اين که او مي تواند راه حل ديگري براي خلاصي از اين درد جانکاه پيدا کند؟! در دست مرد قفسي بود که داخل آن دو پرنده کوچک نگهداري مي شدند. شيوانا دست دراز کرد و در قفس را باز کرد و هردو پرنده را از قفس بيرون آورد و به سمت آسمان پرتاب کرد. يکي از پرنده ها پر کشيد و مانند تيري که از چله کمان رها مي شود در فضا گم شد. اما پرنده دوم در چند قدمي روي زمين فرود آمد و با اشتياق فراوان دوباره به سمت قفس پر کشيد و به زور خودش را از در کوچک قفس داخل آن انداخت! شيوانا لبخندي زد و هيچ نگفت. مرد درحالي که بابت از دست دادن پرنده اش آزرده شده بود با تلخي گفت:" پرنده اي که پريد و رفت ساکت ترين و زيباترين بود. در حاليکه پرنده اي که برگشت بيشتر از همه آواز مي خواند و خودش را به در و ديوار قفس مي زد. هميشه فکر مي کردم اين کهآواز غمگين مي خواند بيشتر طالب رفتن است. اما دل غافل که ساکت ترين پرندهمشتاق رفتن بود. اين ديگر چه حکايتي است نمي دانم!"

ادامه مطلب ...
پنج شنبه 12 / 5 / 1391برچسب:حمل تحمل,داستان از شیوانا, :: 9:53 بعد از ظهر :: نويسنده : Alireza
پسري جوان که يکي از مريدان شيفته شيوانا بود، چندين سال نزد استاد درس معرفت و عشق مي آموخت. شيوانا نام او را "ابر نيمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقيه شاگردان نيز او را به همين اسم صدا مي زدند. روزي پسر نزد شيوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمي داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شيوانا از "ابر نيمه تمام" پرسيد:" چطور فهميدي که عاشق شده اي؟!" پسر گفت:" هرجا مي روم به ياد او هستم. وقتي مي بينمش نفسم مي گيرد و ضربان قلبم تند مي شود. در مجموع احساس خوبينسبت به او دارم و بر اين باورم که مي توانم بقيه عمرم را در کنار او زندگي کنم!" شيوانا گفت:" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نيز مجبور است به پدرش در کارآشپزي کمک کند. آيا تصور مي کني مي تواني با کسي ازدواج کني که براي بقيـه همکلاسي هايت غذا مي پزد و ظرف هاي غذاي آنها را تميز مي کند." "ابرنيمه تمام" کمي در خود فرو رفت و بعد گفت:" به اين موضوع فکر نکرده بودم. خوب اين نقطه ضعف مهمي است کهبايد در نظر مي گرفتم." شيوانا تبسمي کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به اين دختر هوسي زودگذر و التهابي گذرا بيش نيست و بيجهت خودت و او را بي حيثيت مکن!" دو هفته بعد "ابر نيمه تمام" نزد شيوانا آمد و گفت که نمي تواند فکر دختر آشپزرا از سر بيرون کند. هر جا مي رود او را مي بيند و به هر چه فکر مي کند اول و آخر فکرش به او ختم مي شود." شيوانا تبسمي کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخيم و کلفت شده است. به راستي بد نيست که همسر تو فردي چنين زشت و خشن باشد. آيا به زيبايي نه چندان زياد او فکر کرده اي! شايد علت اين که تا الان ترديد کرده اي و قدم پيش نگذاشته اي همين کم بودن زيبايي او باشد؟!" پسر کمي در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! اين دخترک کمي هم پير است و چند سال ديگر شکسته مي شود. آن وقت من بايد با يک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"

ادامه مطلب ...
پنج شنبه 12 / 5 / 1391برچسب:نشانه عشق,داستان از شیوانا, :: 9:53 بعد از ظهر :: نويسنده : Alireza

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ خودتون خوش اومدید!
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های طلایی و آدرس goldstorys.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 155
بازدید کل : 39935
تعداد مطالب : 114
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1